1
تهران یا استکهلم؟ دچار سندرم استکهلم شدهام. اغراق نمیکنم. وابستهٔ این شهری ماندهام که شکنجهام میکند. نه با داشتههایش؛ با نداشتههایش. با هوایی که ندارد. آبی که آبرفته. ساختمانهایی که بلعیده و خاطراتی که مصادره کرده. مستأصل ماندهام که بند رابطهٔ عاطفیام را با آن چگونه باید قیچی کنم و بیندازم زمین.
دلتنگی پدیدهٔ عجیبی است. آدمها دلشان برای چه چیزی تنگ میشود؟ برای اتفاقی که رخداده یا برای جغرافیایی که اتفاق در آن رخداده؟ وقتی به جغرافیای رخداد دسترسی نیست تنها چیزی که باقی میماند حسی است از لحظهٔ وقوع.
چرا راه دور بروم؟ میروم سراغ زیبا، فکر کنم نوزدهساله بودیم که از ایران رفت. چند باری که با هم در شبکههای مجازی حرف زدیم گفت دلش برای درختی تنگ شده که سر کوچهٔ مدرسه بود. دلش میخواست بیاید و دست بزند به تنهٔ بزرگ آن درخت که رویش قلب کنده بودند و تیر کشیده بودند. زیبا میخواست برگردد و تنهٔ درخت را واسطه کند تا وصل شود به گذشته. گفت خواب درخت را بارها دیده. مطمئن بود دستش را بگذارد روی تنهٔ درخت، همکلاسیها را خواهد دید که قطار پشتهم میرفتند سمت خانه. با مقنعههای کجی که چانهاش از کنار گونهها سر درآورده بود.
بهاران داستان بهار ۱۴۰۳
تهران از من رفته است
- زهرا علیاکبری
- عکس نویسنده:
- نویسنده: زهرا علیاکبری
- توضیحات:
او روزنامهنگار و فارغالتحصیل کارشناسیارشد علوم سیاسی است. در کارگاه داستاننویسی کاوه فولادینسب شرکت کرده و تا به حال در جشنوارههای ادبی بوته، دوسالانه نارنج و نویسندگار مورد تقدیر قرار گرفته و منتخب جایزه ی داستان فارسی زبان کانادا (جایزه ی داستان هفته) بوده است.