• عکس نویسنده:
  • نویسنده: زهرا خوش‌نظر
  • توضیحات:

    زهرا خوش‌نظر، ۱۳۶۲، اصفهان
    او که پژوهشگر تاریخ است، نویسندگی را با دورهٔ نویسندگی خلاق سروش روحبخش شروع کرده و بعد از آن دوره‌های متعددی را گذرانده است. دورهٔ پیشرفتهٔ نوشتن با کاوه فولادی نسب، دورهٔ کودک و نوجوان با سمیّه سیدیان، فیلمنامه‌نویسی با شیوا مقانلو و گلزار رضوی و نیاز اسماعیل‌پور و همچنین جستارنویسی با مکرمه شوشتری و شمیم مستقیمی.

می‌گویم: شهر در بیشتر زبان‌ها مؤنث است، می‌گوید: شاید به این خاطر که ما را در برمی‌گیرد.
شهر کودکی‌هایم، اهواز برایم خلاصه می‌شد در بازار عبدالحمید که از غاز و بوقلمون و مرغ و خروس بگیر تا کلوچه و کنار و میوه و سبزی در آن پیدا می‌شد و مسجد مرعشی و کوچه‌ای باریک و طولانی که اگرچه شبیه کوچه‌های آشتی‌کنان یزد بود، اما دیوارهایش کاه‌گلی و ساده نبود، سیمانی بود و پر از شعار جنگ جنگ تا پیروزی، موشک جواب موشک و مرگ بر صدام و... در عالم کودکی نمی‌دانستیم صدام دقیقاً چه کسی است، اما شبح ترسناکی همیشه روی شهر و کوچه‌مان سایه انداخته بود. می‌دانستیم آن میگ‌های عراقی که آنقدر پایین حرکت می‌کنند که می‌توانیم با خلبانش بای‌بای کنیم، نمی‌گذارند یادمان بیایید این شهر نخل و نغمهٔ خوش لب کارون و شط هم دارد. آژیر خطر، فرار و ترس وقتی برای تماشای طنازی‌های شهر نمی‌گذاشت. ترس و احتیاط آدم شهرنشین را فراموش‌کار می‌کند. چند سال پیش به بهانهٔ دیدن خانه‌مان ته آن کوچهٔ بن‌بست و باریک از سر بازار مسقف شهر، پرسان‌پرسان سراغ بازار عبدالحمید را گرفتم، وسط راه ایستادم تا از پیرمردی که انگشترهای عقیق و فیروزهٔ دست‌دوم را در زنجیری کرده بود و می‌فروخت، انگشتری عقیق بخرم و به این فکر کنم که این‌ها قبلاً در انگشت کدام زن و مرد این شهر بوده است. با او به کجاها رفته؟ شاید در انگشت مردی که در کارون پارو می‌زده تا ماهی صید کند، شاید زنی از آن جاروهای حصیری یا سبد بهم گره می‌زده؛ نمی‌دانم انگشترها را یکی‌یکی در دست آدم‌های خیالی ذهنم می‌کنم تا گرما و شرجی را فراموش کنم سرم را که بالا می‌آورم، احساس تفاوت و گم‌شدگی عجیبی با شهروندانی کردم که روزگاری همشهریانم بوده‌اند، حالا انگار همه‌شان در این قسمت از شهر جمع شده بودند و به زبانی حرف می‌زدند که من چندان چیزی از آن نمی‌فهمیدم. عبایی خریدم و سر کردم، دوست داشتم همرنگشان شوم. جنگ تمام شده بود. سال‌ها بود تمام شده بود، به‌جز دری که سر کوچهٔ آشتی‌کنانمان زده بودند و چند خانه که عقب‌نشینی کرده بودند و دیوارهای سفید و بدون شعار، همه چیز مثل قبل بود. رفتم و در خانه‌مان را زدم. خانه‌ایی که سال‌ها بود در چند قدمی خیابان نادری بدون حضور ما جا خوش کرده بود. زنی میان‌سال، با صورتی گندمگون و مهربان در را باز کرد. چون حساب‌وکتابم ضعیف است و از شوق دوباره دیدن کودکی‌هایم و خانه دستپاچه شده بودم، دستانم را پشت سرم پنهان کردم و چند بار شمردم و با تردید گفتم ما تقریباً بیست سال پیش درین خانه زندگی می‌کردیم، اجازه هست بیام تو و حیاط رو ببینم؟ با خوش‌رویی شلنگ آب دستش را زمین انداخت و گفت: بفرما دخترم، خوش اومدی. خانه همان خانه بود. دیوارهای آجری سوراخ‌سوراخ پشت‌بام، نخل وسط حیاط که وقت بمباران انگار می‌خواست با سایه‌اش ما را بغل کند، کمدهایی که گاهی از ترس بجای زیرزمین و پناهگاه با برادر کوچکم در آن‌ها پنهان می‌شدیم، همه چیز همان بود. در راه برگشت چشمم افتاد به درخت کنار تنومند وسط بازار که همیشه زنی با شله و عبای عربی چند متر آن‌طرف ترش می‌نشست و سبزی می‌فروخت. درخت همان بود و زن شاید همان. چهره‌اش را به‌خاطر نمی‌آوردم، اما هنوز هم زنی آنجا وسط بازار عبدالحمید، روی زمین نشسته بود و سبزی و میوه می‌فروخت، این همان بود آخر را دوست نداشتم. آنقدر صدای دورگه و زبر عربی‌اش را دوست داشتم که چندین بار قیمت میوه‌ها و سبزی‌هایش را دانه‌دانه پرسیدم، انگار بی‌خود و بی‌جهت حرفم می‌آمد. دوست داشتم مصداق «می‌خونن نغمهٔ خوش لب کارون» باشد، اما نبود، همان بود. زنی که شهر دوست داشت دربرش بگیرد و شلهٔ عربی‌اش را ببوسد و در گوشش بگوید: عینی، عینی.