شاید باورتان نشود ولی من در همین تهران خودمان درشکه سوار شدهام. نه اینکه در جشنوارهای یا مناسبتی دو تا درشکه گذاشته باشند که مردم سوار شوند و یاد گذشته کنند، نه. به همین عمر و سن من در تهران درشکه به کار بود و در ازای ستاندن سکهای ما را از سر یک خیابان به انتهایش میرساند. باور نمیکنید؟ مال خیلی قدیم است؟ اینطور نیست. بگذارید توضیح بدهم که درست است که درشکه سالهایی پیش از پا گذاشتن من به خیابان، از مناطق شمالی و مرکزی شهر جمع شده بود اما تا اوایل دهۀ پنجاه همچنان تک و توک در خیابانهای مناطق جنوبی تهران حضور داشت. حالا ما کجا زندگی میکردیم؟ خیابان قلعهمرغی کوچه بلورسازی پلاک 100. سر کوچۀ ما بانک صادرات بود و کنار بانک صادرات، نانوایی تافتون آقا صمد (الآن نباید بنویسم تافتان؟). درشکهچیها شلاقهای خیلی بلندی داشتند. آنقدر بلند که بتوانند بچههایی را میخواستند مجانی از درشکهها سواری بگیرند و خودشان را آویزان میلۀ پشت درشکه میکردند، بزنند.
پلاک 100 یعنی آخرین خانۀ آخرین فرعی کوچه که دیوار غربی خانه میشد بخشی از دیوار یک باغ بزرگ. بزرگ هم نه. خیلی خیلی بزرگ. باغ خزانه که ما به عنوان ساکنان خانهای که بخشی از دیوار آن را تشکیل میداد از منظرۀ آن بینصیب نبودیم. من که نه، ولی بودند بچههایی که در تابستان خوشهای انگور هم از آن بوستان درندشت به یغما میبردند. من برای پایین رفتن از دیوار باغ و بعد بالا آمدن و بازگشتن زیادی کوچک بودم.
اینها شایعات آن زمان است ولی میگفتند آن باغ را نود میلیون تومان قیمت گذاشته بودند یا همین حدود فروش رفته است. اصلا باورتان میشود جلوی چشمهای ما آن باغ شگفتانگیز تبدیل به منطقهای مسکونی شد که الان دهها و بلکه صدها هزار نفر در آن زندگی میکنند؟ میدانید توی آن باغ همان موقع فقط حدود ده مجموعه آموزشی و مدرسه ساخته شد به نام مدرسۀ خزانه. میدانید ما داریم در مورد چه ابعادی صحبت میکنیم؟ همۀ آن مدرسهها کتیبهای داشت که روی آن نوشته بود این مدرسه را در فلان سالِ حکومتِ آن موقع، شخصِ محمدعلی خزانه ساخته است.
مدرسههایی بزرگ، شیک و با امکانات مناسبِ آن موقع از جمله کارگاه حرفهوفن و آزمایشگاه و محمدعلی خزانه هر سال پولی به مدرسهها میداد برای خرید کموکسریهای آزمایشگاه و کارگاه حرفهوفن. این آخری را خبر قطعی دارم که میگویم.
خوانندگان محترم این جایش را با دقتی افزون بخوانید. شروع مدرسهرفتن من در حوالی هفتسالگی وقتی بود که در کوچه کبریتسازی ساکن بودیم. همان پلاک صد فوقالذکر که همسایۀ رحمت و پری و نسرین بچههای فاطمه خانم بودیم و فاطمه خانم که بیوۀ یک استوار درگذشته بود، نخستین تلویزیون محله را خرید و تماشای آن را در ساعتی برای عموم بچههای محل آزاد اعلام کرد. میآمدند و توی حیاط مینشستند و از پنجرۀ بزرگ اتاق رو به حیاط، تلویزیون توی اتاق را میدیدند. اینها مهم نیست. حتی اینکه رحمت و خواهرانش مرا چقدر دوست داشتند و مرا به سینما کیهان هم بردهاند، مهم نیست. این هم مهم نیست که همسایۀ دیگر ما که آذری بودند پسری به نام ابوالفضل داشت که مراقب من ریزه و نحیف بود و خانم مسن دیگری در همسایگی ما شهرت داده بود که در دربار آشپز است.
این مهم است که در سال 1350 نزدیکترین مدرسه به خانۀ ما دبستان پسرانۀ یغما جندقی بود که یک دبستان دوقلو هم در کنارش داشت به نام دبستان دخترانۀ محمود شبستری. حیاطش گود افتاده بود و زمستانها که باران و برف میآمد آب جمعشده در گودی حیاط یخ میزد و بساطی داشتیم با آن کفشهای نامرغوب و سُرخوردن. اگر یادتان باشد آنموقع در محلۀ قلعهمرغی هم برف میآمد، طوری که وسط کوچۀ بلورسازی راه باریکی در میان دیوارههای بلند برف درست میکردند که بشود رفت و آمد کرد. در اوایل دهۀ هفتاد یکبار به عنوان خبرنگار روزنامۀ همشهری برای نوشتن گزارشی در مورد آغاز سال تحصیلی به مدرسۀ یغما جندقی رفتم که هنوز بود. نکتۀ جالب این است که من سال چهارم ابتدایی را به مدرسۀ ابتدایی خزانه یعنی یکی از چندین مدرسۀ خزانهای که در باغ خزانه احداث شده بود رفتم. به فاصلۀ چهار سال آن باغ خیلی خیلی بزرگ نه تنها نبود بلکه مدرسهای در آن ساخته شده بود کامل و حسابی. اینها دیگر افسانه نیست و مدارکش موجود است. ما هم پس از یک تغییر مکان یکی دو ساله به خانۀ آقای رشیدی که به محلۀ عباسی نزدیک بود و دختری همسنوسال من به نام زهرا داشت، برگشتیم و در خانهای نوساز و بدون نمای درست و درمان، در باغ خزانۀ سابق ساکن شدیم. حالا دیگر مجبور نبودم برای رفتن به مدرسه هر روز از روی خط راهآهن رد شوم.
یادتان میآید گفتم کوچک بودم و قد و قدرت بالا پایین رفتن از دیوار را نداشتم؟ این را هم بگویم که حیاط مدارس خزانه که آسفالت بود جان میداد برای فوتبال گلکوچک، آن هم در محلهای که هنوز کوچهخیابانها خاکی بود و سالها طول کشید که شهرداری به این منطقۀ نوساز توجهی بکند. بنابراین بچههای محل به حیاط آن مدارس به عنوان یک امکان عالی نگاه میکردند. عصرها که مدرسهها تعطیل بود از دیوار دبیرستان دخترانۀ خزانه که به خانۀ ما نزدیکتر بود بالا میرفتیم، وارد حیاط میشدیم و بساط گل کوچک را راه میانداختیم. سرایدار مدرسه تحمل این تعرض را نداشت و اعتراض میکرد و وقتی نتیجه نمیگرفت به کلانتری اطلاع میداد. تا به کلانتری اطلاع دهد و ماموری که نامش فاتح یا فتاح یا حتی فتحی بود میآمد ما یکیدوساعتی بازی کرده بودیم. وقتی این آقای فتحی یا فاتح میرسید باید به سرعت برق فرار میکردیم چون با باتوم به ما حمله میکرد. اینجا بود که اصغر خراسانی و حمید از دو طرف زیر بازوهای مرا میگرفتند و به بالای دیوار پرتاب میکردند و بعد خودشان بالا میآمدند و همین عملیات را برای پایین فرستادنم اجرا میکردند. خوب بود که حیاط بزرگ بود و یادم نمیآید که سرکار فتحی دستش به ما رسیده باشد. حمید اهل ارومیه بود و اصغر هم که قوم و خویش ما بود، سالها بعد وقتی به یزد مهاجرت کرده بود، یک روز حین بازی فوتبال قلبش از کار افتاد. اصغر خراسانی، یزدی بود. آنها موهایشان را مثل حبیب و ستار که خواننده بودند درست میکردند و خیلی هم خوشتیپ میشدند.
آن دوسالی که در خانۀ آقای رشیدی مستاجر بودیم آقای رشیدی مستاجر دیگری هم داشت به نام حبیب. این آقا یک وانت وسپا داشت. این وانت کمی نیاز به توضیح دارد. موتورسیکلت وسپا خیلی قوی و باکیفیت بود. ساخت ایتالیا. بنابراین در یک طراحی خلاقانه آن را به وانت تبدیل میکردند. این وانت دستساز بود یا کارخانهای نمیدانم. اینطوری بود که وقتی در اتاقک کوچک و یکنفرۀ آن مینشستی فرمان موتور جلوی راننده قرار میگرفت و همهچیزش همان موتورسیکلت بود. پشت آن هم بخش بار بود که البته خیلی کوچکتر از وانت پیکان بود. نشان به آن نشان که حبیب با وانت کوچک وسپا هندوانه و خربزه هم جابهجا میکرد و گاهی شبها که به خانه برمیگشت یک خربزه بزرگ هم برای خودش میآورد. همین نوع موتورسیکلت در بازار تهران هم دیده میشد که تعداد زیادی فرش را این طرف آن طرف میبرد. مهمترین قسمت این موتورسیکلتِ وانت شده اگر گفتید کجایش بود؟ بله. درهای آن. تمام ماجرا در این خلاصه میشد که وسیلهات دری داشته باشد که موقع پیاده شدن آن را ببندی. فرق ماشین و موتور در تعداد محورهای آن نیست. در داشتن یا نداشتن در است. این را با قصد و غرض میگویم.
دوم راهنمایی بودم که قرار شد به صفحات شمالیتر شهر نقل مکان کنیم. خانه هنوز آماده نبود اما مرا در مدرسۀ راهنمایی اتکا ثبت نام کردند که بَرِ بزرگراه پارکوی بود. بالاتر از چهارراه باقرخان که امروزه هیچ اثری از آن نیست. چرا؟ چون موقع احداث تونل توحید پارکوی تعریض شد و مدرسۀ اتکا که بعدها نامش تزکیه شده بود به همراه بیشمار درختان زیبای کنار بزرگراه و همچنین حوضهای ستارهای شکل محلۀ ما محو شدند. همان حوضها که محل آشنایی بسیار دختران و پسران بود که احتمالا الآن نوه هم دارند. یکی دو ماه ما، یعنی من، پدرم و خواهرم پیاده خودمان را به خیابان نواب که باریک و بلند بود میرساندیم و با اتوبوس لیلاند دوطبقه و در حالی که اتوبوس به شاخههای درختان کنار نواب کشیده میشد، یا شاید بهتر است گفته شود درختان به بدنۀ اتوبوس پنجه میکشیدند، به نزدیکی تقاطع نواب با آیزنهاور که ایستگاهی مشهور به ساسان بود میرفتیم و من از آنجا دوباره تا مدرسۀ جدید پیاده راه میسپردم.
از کوچههای باریک کنار خط راهآهن تهران تبریز به کوچههای وسیعتر محلۀ ستارخان که آن موقع تاج نامیده میشد آمده بودیم. جایی که کماکان فوتبال مهم بود و ما هممحلهای بهروز سلطانی شده بودیم که دروازهبان پرسپولیس شد و بین فوتبالیستهای آن روزگار متمکن و پولدار به حساب میآمد و شغل داشت و ماشین شخصی. هممحلهای مشهور دیگر ما کورش یغمایی خواننده بود که او را فقط در عبور از کوچه با ماشین امریکاییاش میدیدیم و در جهالت ما همین بس که هنگام عبور او "این پرندۀ مهاجر" را جمیعاً دم میگرفتیم.
اینجا یعنی در کوچۀ مهتاب زندگی میکردیم که انقلاب شد. بدم نمیآید که بگویم انقلاب کردیم اما خیلی به واقعیت نزدیک نیست. در تظاهرات شرکت میکردیم و شبها پشت بام شعار میدادیم. مدرسه را به تعطیلی میکشاندیم و هر روز اخبار راست و دروغ را با یکدیگر در میان میگذاشتیم. به عنوان دانشآموز دورۀ راهنمایی بسختی با پدر و مادرم جدل میکردم که اجازه دهند به راهپیماییهای مرکز شهر بروم و اجازه نمیدادند مگر اینکه بزرگتری همراهمان میشد، اما ما آتش خود را همانجا هم میسوزاندیم. خودمان را انقلابی میدانستیم اما حالا که فکر میکنم میبینم نمیتوانم از این تعبیر که انقلاب کردیم استفاده کنم. انقلاب شد.
من بخشهای زیادی از تهران را پیاده گز کردهام. اصلا یک بار که ما را از طرف مدرسه برای خوشامدگویی به یک پادشاهی که شاید از اسپانیا آمده بود، به حوالی پارک شهر برده بودند موقع بازگشت اتوبوس را پیدا نکردم و با اتکا به جهت یابی، خودم و دو بچۀ دبستانی دیگر را پیاده به خانه در خیابان قلعهمرغی برگرداندم. راهی طولانی. در محلۀ بعدی فاصلۀ چهارراه باقرخان تا خانۀ عمهام در خیابان سپه را هم بسیار شده بود که پیاده بروم. رفتن به خیابان انقلاب که در هفته چندبار اتفاق میافتاد بجز با پای پیاده برایم متصور نبود. این نکته را از جهت دلبستگی به جزییات این شهر میگویم. از جنوبیترین بخشهای آن به شمالیترین محلهها کشیده شدهام. در آن به مدرسه و دانشگاه رفتهام. در کوچههای آن گلکوچک بازی کردهام. در این شهر انقلاب کردهام. بزرگ شدهام و ازدواج کردهام. فرزندان من در این شهر به دنیا آمدهاند و در این شهر کار کردهام. کاری که فقط در این شهر میشد انجام داد. من اما اغلب به نحو غریبی تهرانی نیستم. حداقل همیشه تهرانی نبودهام. بعید است این حس مربوط به آن دو سالی باشد که از هنگام تولد در روستایی با نام زیبای کوشکمردان در شهربابک کرمان زندگی کردم و هیچ از آن زمان یادی به دل ندارم. حتی نمیدانم که دیگرانی هم با من در داشتن احساسی شبیه به این مشترکند یا نه. فقط میدانم که نگاه من به تهران که شهری است پر از قصههای درخشان، نگاه تعلق نیست. همین چندماه پیش که با آقای شهسواری برای همین مجله گفتگو میکردم توجهم به این موضوع جلب شد. وقتی که در مورد احساس نویسندگان ایرانی به شهر تهران گفت که در داستانهای فارسی معاصر، تهران اصلا مطلوب تصویر نشده است. دیدم من هم عاشق تهران نیستم. شاید به خاطر این است که تا به حال به اجبار از آن دور نیفتادهام که دلم برایش تنگ شود. البته که نسبت به آن حس بدی هم ندارم.
این همه جزئیات و ماجراهای نصفه و نیمه برای خواننده محترم گفتم که بتوانم حین نوشتن این متن از دلایل تعلق یا عدم تعلق، دلبستگی یا دلخوری و عشق یا انزجار به شهر بنویسم. اگر آن جزئیات را نمیگفتم نمیتوانستم این دلایل را از کار دربیاورم. گاهی هم خاصیت نوشتن این است. گو اینکه سر هر کدام از آن جزئیات خیلی مراقبت کردم از بحث اصلی دور نیفتم وگرنه از نظر خودم که باید شرح مبسوطی در مورد روز اول مدرسه، سینما رفتن با پری و نسرین، فاطمه خانم مادر آنها که بیوۀ یک استوار ارتش بود، دنیای شگفت نزدیکی به خط راهآهن و راه رفتن روی ریل و مدرسۀ راهنمایی مختلط و خیلی چیزهای دیگر میدادم.
برگردم به موضوع. من دلبستگی را اینجوری میفهمم که از خانه که درمیآیی بدانی خانۀ بغلی خانۀ ابوالفضل است. آن یکی خانۀ همان خانم که در دربار آشپز است یا اینطور شهرت داده. محمدرضای بقال توی همان کوچه مینشیند و وقتی حوصلهات سررفت بتوانی با زدن یک شوت به توپ پلاستیکی صدایی ایجاد کنی که پنج تا بچه را از خانههایشان بیرون بکشد. از بعضی همسایهها خوشت بیاید و اتفاقا از یکی هم خوشت نیاید. اجزای کوچه و محله و افراد آن برایت آشنا باشند. آنقدرها آدم پرتی هم نیستم که خوب و بد ماجرا را ملتفت نشوم. همین دیروز یکی از دوستان میگفت حُسنِ تهران برایم این است که با همسایهها هیچ مراودهای ندارم. او وضعیتش را مقایسه میکرد با زمانی که شهرستان بوده و همیشه کلافه از اینکه استقلالش و حریم خصوصیاش توسط همسایه و فامیل نقض میشده. اما آدمها متفاوتند و از نظر من تعلق یعنی تعلق به آدمها.
حالا بیایید ببینیم چه چیزهایی یعنی چه تصمیماتی روی چه چیزهایی تاثیر میگذارد؛ ما بچههای یک محله تقریبا همگی به یک مدرسه میرفتیم. با هم دوست بودیم. تیم تشکیل میدادیم و بین خودمان هم گروههای کوچکتری داشتیم. علاقمندان مایک هامر، آنها که دوچرخه داشتند، فوتبالیها و از این قبیل. همین فقرۀ مدرسهها که انتفاعی شد و آموزش رایگان دولتی کمیاب، باعث شده که بچههای مدرسه خیلیهایشان اهل محل نباشند. با سرویس میآیند و با همان برمیگردند. اگر بچههایی که توی مدرسه با هم دوست شدهاند بخواهند با هم فوتبال بازی کنند یا ساندویچ بخورند باید با تلفن با هم قرار بگذارند و هر کدام از یک سر شهر به جایی بیایند که احتمالا محلۀ هیچکدامشان نیست. به همین سادگی شهر دیگر شهر آدم نیست. این را ساده نگیرید. شهر در اصل یعنی محله. شهری که محله به مفهوم مجموعۀ گستردهای از روابط انسانی را نداشته باشد شهر نیست. غربت است. بعد البته آدم به این غربت عادت میکند و دیگر آن را متوجه نمیشود. متوجه نمیشود که وضعیت بهتری هم وجود داشته. حالا شما ببینید تکلیف کسانی که اصلا چنین تجربهای از محله ندارند چه میشود. الان خیلیها اینطوری هستند. نمیدانند که محله به ما چه اعتماد به نفسی میداد. ما برای برخورد با هر مشکلی بیش از یک نفر بودیم. اینطوری بود که بچهها مشکلات مدرسه و خانه و خانواده را تحمل میکردند. فقط اگر محله تمام و کمال برقرار باشد در جشنها توی کوچه کاغذکشی آویزان میشود و چهارشنبهسوری عالی و انسانی و درجۀ یک برگزار میشود و البته پیرزنان و پیرمردان کوچه هم از سفرۀ لطف جوانترها بهرهمند میشوند.
اینها را که مینوشتم یادم افتاد به آقای فریبرز رئیسدانا که در دهۀ هفتاد برای گفتگویی دعوتش کرده بودیم به روزنامۀ همشهری. همشهری آنموقع برای خودش وزنی داشت. کلی آدم آنجا کار میکردند که نویسنده و تحلیلگر و هنرمند بودند. بعد از مصاحبه که دور هم نشسته بودیم آقای رئیسدانا گفت من برای اهالی خیابان نواب نگرانم. همان وقتهایی بود که شهرداریِ آقای کرباسچی داشت نواب را کنفیکون میکرد. گفت نگرانم و این کارها تبعات مصیبتبار اجتماعی دارد چون محلههای بسیاری را از بین میبرد. افسردگی و اعتیاد و اینجور چیزها را زیاد میکند. ما که تاحدودی مسحور طرحهای بزرگ عمرانی بودیم خیلی حرف استاد را نمیفهمیدیم. از من به شما نصیحت ساختن بناهای بزرگ و بزرگراهها و اینجور چیزها همیشه خوب نیست. باید دنبال راهحلهایی بود که جمعیت خاطر مردم را به هم نزند.
حتما هنوز هم فرقهایی بین شمال و مرکز و جنوب تهران هست. شاید جاهایی سازمان محله هنوز کار کند. اگر هست که خوش به حال اهالی. کاش بماند. محلۀ خوب از منطقۀ بالاتر بهتر است. شک نکنید.
پینوشت: برای صحافی مجلۀ بهاران داستان به جایی در خیابان قزوین رفتم. به ناظم رام پیشنهاد کردم که برویم و خانه و مدرسۀ یادشده در این نوشته را پیدا کنیم. رفتیم. یکی دو ساعتی طول کشید. جای خانۀ پلاک صد را یافتیم. خانهای بود با عمر حدود چهل سال. به عقل جور درمیآمد. آن خانۀ تیرچوبی باید همان دوره نوسازی شده باشد. جای مدرسۀ یغماجندقی و محمود شبستری یک مجتمع آموزشی ساخته شده است و جای دبیرستان دخترانۀ خزانه که در حیاطش فوتبال بازی میکردیم هم مدارس جدیدی ساخته شده. اما اینطور به نظرم رسید که بنای مدرسۀ ابتدایی خزانه برجا بود. شاید آن را هم کوبیدهاند و دوباره ساختهاند ولی شبیه به همان قبلی. کوچهها بسی تنگتر شده بودند که این هم طبیعی به نظر میرسد. هیچکس البته چیزی از اسم کوچۀ بلورسازی نمیدانست با اینکه آن ساختمان خیلی قدیمی که احتمالا کارگاه بلورسازی میتواند باشد، هست.
شاید باور نکنید ولی آدمها کماکان مهم هستند. خیلی به محمدعلی خزانه فکر میکنم. نمیدانم چطور آدمی بوده ولی میشود که از آنهمه مدرسه که ساخته بود و زمینش را داده بود هیچ یادی نشود؟ اینکه مدرسۀ جدیدی روی زمینی که او اهدا کرده بوده ساخته شود دلیل میشود که نام او برای همیشه محو شود؟