• عکس نویسنده:
  • نویسنده: حسام صنعتی
  • توضیحات:

    حسام صنعتی، ۱۳۷۴، تهران
    حسام مدرک کارشناسی‌ارشد خود را در رشته کارآفرینی از دانشگاه تهران گرفته است. او که از کودکی علاقه به نوشتن داشته، در دورهٔ لیسانس به همراه گروهی از دوستان جلسات کتاب‌خوانی و آشنایی با عناصر داستان را برگزار می‌کنند. حسام داستان «نامش را دوست داشت» را پس از چند سال دوری از فضای تمرین داستان‌نویسی نوشته و می‌گوید اولین تلاشش برای داستان‌نویسی حرفه‌ای است.

 «گیتی ما نیم ساعت دیگه می‌رسیم.»
نامش را دوست داشت. بابا برایش انتخاب کرده بود. بدون آن‌که پیام را سین کند، گوشی را در جیب کاپشنش گذاشت و به سمت پله‌برقی‌ها به راه افتاد. حضور در راه‌آهن همیشه به او احساس بزرگ‌شدن می‌داد. انگار که دوباره نوجوان شده و با غرور از اولین اردوی مدرسه برمی‌گردد. کمی مانده به درِ خروجی سالن ایستاد و کوله‌اش را جابه‌جا کرد تا سنگینی‌اش را راحت‌تر تحمل کند. از کنار سرباز کم‌حوصلهٔ گِیت که عبور کرد، باد سرد و بی‌اعتنای تهران به صورتش خورد. ویزای نوید پنجشنبه آمده بود و حالا دو روز بعد، داشتند برای آخرین بار دور هم جمع می‌شدند. هرچند قدمی که به سمت میدان برمی‌داشت، یکی از رانندگان مسن از او می‌پرسید که تاکسی دربست می‌خواهد یا نه. انگار که برای خودشان محدوده‌ای نامرئی میان سنگفرش‌ها مشخص کرده باشند، به حریم یکدیگر وارد نمی‌شدند. گیتی در پیاده‌رو ایستاد. پشتش را به دیواری چسباند و حواسش را جمع کرد تا گوشی‌اش را بردارد. هربار که در خیابان‌های تهران می‌خواست با گوشی‌اش کار کند، سناریوی کاملی از یک دزدی در ذهنش پخش می‌شد. گاهی او موفق می‌شد در لحظه دستش را بکشد. دزدها از روی موتور می‌افتادند و مردم می‌ریختند سرشان و کتکشان می‌زدند. گاهی هم در یک چشم‌برهم‌زدن، دزدها گوشی را می‌قاپیدند. او فقط جیغ می‌کشید و مردم هم انگار که نه او وجود دارد و نه دزدها، از کنارش می‌گذشتند.
صدای لرزان پسربچه او را از دست دزدهای خیالی نجات داد. «خانم از این جوراب‌ها می‌خری؟». سرش را به علامت نه تکان داد و دوباره گوشی‌اش را نگاه کرد. راننده‌ای درخواستش را قبول کرده بود. پرایدی سرمه‌ای بالای میدان. هوا داشت تاریک می‌شد و گنجشک‌ها سروصدا می‌کردند. از خط عابر گذشت و به سمت ماشین رفت. راننده مردی جوان بود. نمی‌توانست بفهمد از خودش کوچک‌تر است یا نه. کوله‌اش را بدون عجله درآورد. درِ عقب سمت شاگرد را باز کرد و همزمان که سلام می‌کرد، روی صندلی نشست و در را بست.