• عکس نویسنده:
  • نویسنده: وصال موحدی
  • توضیحات:

    وصال موحدی، ۱۳۷۳، اهواز
    او که پزشک است تا به حال در دوره‌های نویسندگی شرکت نکرده ولی بسیار زیاد می‌خواند و به نوشتن روزانه علاقهٔ زیادی دارد.

چشم‌هایش را پشت عینک ریبون تماماً سیاهش تنگ کرد و یک دستش را بالا آورد و از بغل انگشت اشاره چسباند به پیشانی پرچین‌وچروکش و انگشت شست را چسباند روی شقیقه تا سایبانی برای مسیر نگاهش در زل آفتاب نیم‌روزی بسازد؛ اما مگر آفتاب این موقع از سال رحم و مروت دارد؟ در هر زاویه‌اش که بایستی توفیری ندارد، سیلی‌های آتشینش را چنان به سمتت حواله می‌کند که انگار صاف روی خورشید ایستاده‌ای. دیگر چه برسد که سر ظهر لب شط هم باشی. آن‌وقت است که شط می‌شود یک عدسی محدب و تو هر جا باشی درست روی نقطهٔ کانونی‌اش هستی؛ هر چه قوا از خورشید می‌گیرد مستقیم روی‌ات متمرکز می‌کند.
نیاز نبود ناخدا خیلی چشم تنگ کند یا برود نوک عرشه بایستد تا بشناسدش؛ با حساب سرانگشتی روز و هفته فهمید که خودش است؛ ننه‌مسلم است که قدم‌های پرزحمتش را تا زیر نخل آن‌طرف بلوار، درست نقطه مقابل لنج ناخدا عبدل می‌کشاند و همان‌جا روی لبهٔ سنگی جدول می‌نشیند.
صبورهای نمک‌زده و شکم‌شکافته را هُل داد یک طرف میز و نمک‌نزده‌ها را گذاشت در منتهی‌الیه دیگر میز، چاقو و قوطی پلاستیکی نمک را هم گذاشت در خط مرزی تا وقتی برمی‌گردد یادش نرود کدام را نمک زده کدام را نه. سبد ماهی را از کف لنج برداشت و وارو کرد روی ظرف حشوها تا از پشه‌ها که تا قبل از سر رسیدن ننه‌مسلم تنها موجودات زندهٔ سرگردان لب شط در آن ساعت روز بودند پنهان بمانند.