ترجمهٔ محمد حزباییزاده
ماه نوامبر و سرما مهمان بندر شناص شدند... و وقتی کارگرهای شرکت روز اول آمدند و در فاصله تنگ بین دو طرف جاده-هرسه کیلومتر- پایهای کوتاه کاشتند، اهالی گمان کردند روی آنها عکسهای سلطان مزین به چراغهای زیبا میآویزند؛ همانطور که در برپایی جشن ملی اتفاق میافتد. فردا بهجای عکسها چشمشان به جعبههای خاکستری افتاد.
عبید ابن راشد نزدیک یکی از آنها ایستاده و به کمک بشکهای که از گوشه خیابان قل داده بود، چشمش را به چشمی جعبهٔ اول چسباند. پنج دقیقه بعد پایین آمد و کمی بشکه را غلتاند و روی آن رفت و بناگذاشت به نگاه کردن به چشمی جعبهٔ دوم. آخرسر بشکه زنگزده را بیرون جاده به سمت دوستانش قل داد: «فایده نداره. عکس آقامون رو داخل جعبه ندیدم». سعدون بن خلیفه پشتبندش گفت: «عقلت سر جاشه؟ چطور مردم عکسای آقامون توی جعبههای آویزون بین دو طرف جاده رو ببینن وقتی ماشینا عینهو تیر رد میشن؟ یعنی ما حادثه کم داریم؟... خیال کردی دولت نگران ما نیست؟». عبید ابن راشد در جوابش گفت: «من نگفتم دولت نگران ما نیست... بههیچوجه. ولی یکی شیرفهمم کنه...».