بر کرانهی رود هامبر ایستادهایم، من و پدرم، هردومان از خورشید و نسیمِ دلپذیر لذت میبریم. این برایش تفرجی نادر است. ازدسترفتن حافظهاش و قطع ارتباط تدریجیاش با دنیا، مدام او را به ترکِ خانه بیمیلتر میکند؛ ترکِ جایی که او در محاصرهی چیزهای آشناست، چیزهایی که میشود نامشان برد. ولی امروز، خوب از پسِ ناآشناییهای اطرافش برمیآید، درواقع خیلی خوب. آدم چه میداند کِی ممکن است دوباره روزی مثل این داشته باشد؛ تصمیم گرفتهام بیشترین استفاده را از امروز ببریم.
سمت راستمان پل هامبر قرار دارد. او با تحسین نگاهش میکند و میگوید: «باید خیلی کار برده باشه، پسر».
اشارهای برای من که دفترچهی یادداشتم را از جیبم درآورم، ورق بزنم تا برسم به صفحهای که موقع خواندنِ تابلوِ نمایشدهندهی این پل در مرکز اطلاعات توریستیْ یادداشتهایی را سریع در آن نوشته بودم. او از آمار و ارقام خوشش میآید، مبهمنبودنشان را ستایش میکند؛ تابلوهای راهنمای واضح و مشخص در دنیایی تغییرشکلدهنده.
میگویم: «برای ساختش 480 هزار تُن بتون و یازدههزار تن سیم فولادی بهکار رفته». وقتی نگاهم به او میافتد، میبینم هوشیار و متمرکز شده؛ هیچچیز مثل جزئیاتی دربارهی ساختوساز توجهش را جلب نمیکند. همهی عمرش کارگری کرده؛ این اعتبار اوست، اینها چیزهایی است که هنوز برایش رضایتخاطر بههمراه میآورد.
ادامه میدهم: «این مقدار سیم رو میشه یکونیم بار دورِ زمین پیچید».
«لامصّب!».
میدانستم از اینیکی خوشش میآید. سرش را تکان میدهد و نگاهی دوباره به پل میاندازد.
«خُب، پس کار برده».
بهاران داستان زمستان ۱۴۰۲
مهاجرت
- شادی حامدیآزاد
- عکس نویسنده:
- نویسنده: رِی فرنچ - ترجمهی شادی حامدیآزاد
- توضیحات:
رِی فرنچ - ترجمهی شادی حامدیآزاد
رِی فرنچ، نویسندهی اهل ولز، در دانشگاه شهر هال تدریس میکند. نخستین کتابش جگوار قرمز و دیگر داستانها در سال 2000 منتشر شد. رمان او، همهاش مال من است ، به زبانهای ایتالیایی و هلندی ترجمه شده است.