پایش را که از برف بیرون کشید یک کفش نداشت. زیر بازویش را گرفتم تا به من تکیه دهد. گفتم: «پاتو زمین نذار» تلوتلو خورد و محکم بازویم را چسبید. نمیتوانستم خم شوم و دنبال کفش در عمق برف بگردم . خم شدم زیر شکمش، گفتم: «لم بده رو کمرم، یه طوری وایسا بتونم اینجا رو بگردم. اینطوری که تکون میخوری منم میندازی زمین». سرش روی کمرم آرام گرفت. هیچ وقت سنگین نبود. نه آن وقتها که جلوی پلههای وسط پارک ملت روی دوشم سوار میشد و میگفت: « اگه مردی برو بالا» و نه آن موقع که پایش شکسته بود و چهار طبقه مطب دکتر را روی کولم بالا و پایین بردمش، آن روز هم درست مثل حالا آرام بود و حرف نمیزد. اگر نمیشناختمش فکر میکردم نفس هم نمیکشد. دستم را مستقیم بردم توی چالهی برف. پوتین کوچک سایز سی و شش خاکستری توینیم متری برف احاطه شده بود. هرطوری بود یک دستی کشیدمش بیرون، پر از برف شده بود. خالیاش کردم. گفتم: «چارهای نیست باید همینطوری بپوشیش. جورابم را میدم به تو» بغضش را قورت داد : « نمیخوام. داریم یخ میزنیم باید بریم، بدش بمن».
کفش را از دستم گرفت و با دستهای یخزدهی بیجان که اندازهی دست بچهی هفتساله بود پوشید. کمکش کردم بندهایش را سفت ببندد. آنقدر گندکاریهایم را ندید گرفته بود که باورم شده بود مقصر این وضع من نیستم. روزی که تصمیمم را بهش گفتم گفت : «با کدوم پول میخوایم بریم؟» گفتم: « پرس و جو کردم، زمینی میریم، خرجی نداره یه بلد هم پیدا کردم لب مرز منتظرمون میمونه ردمون کنه اونور». لبخند زدم. به قول خودش وقتی میخواهم یک خریت جدید مرتکب شوم ناخودآگاه خندهام میگیرد.
گفت: «نخند، تو رو خدا اینبار دیگه نخند». نمیدانستم مثل مواد میمانم برایش یا این دوستداشتنی که ادعا میکند و من لیاقتش را ندارم واقعا وجود دارد که رهایم نمیکند برود دنبال زندگی خودش، من مرد سی و شش سالهای که دوبرابر او قد دارم، از زمان ازدواجمان شش شغل عوض کردهام، توی زندگی چیزی بغیر از یک 206 سفید ندارم که آن را هم بعد از فروش پراید او خریدیم، چیز زیادی از موهای مشکی لخت پرپشتم که دل دخترها را میبرد نمانده است، صورتم پر از خالهای قهوهای شده و هرروز با شکم برآمده از نفخ غر میزنم که دستپختش به من نمیسازد، هیچ دلیلی پیدا نمیکنم که ماندنش را توجیه کند. آنقدر با آن قد نیموجبیاش ادای باگذشتها را درآورده که باورش شده است فرشته است و نمیتواند مثل آدمیزاد زندگی کند.
چند تن پای مرغ را با پول وام و قرض فرستادم چین که تحقیق کرده بودم و میدانستم خوراک محبوبشان است. مطمئن بودم کارم میگیرد و زندگیام زیر و رو میشود. کانتینرها توی گمرک ماندند و اجازهی ترخیص پیدا نکردند. بوی تعفن پاهای مرغهای ایرانی بندر گوانگجو را پر کرد. مطمئن بودم که میرود. من بودم میرفتم و این همه تحقیر جلوی دوست و غریبه را گردن نمیگرفتم. تنها یک جمله گفت: «با ماشین کار میکنی قسطهامونو میدیم، از بابامم خواهش میکنم کمکمون کنه». یک هفته بدون اطلاع از خانه رفتم و وقتی برگشتم همانجا منتظرم بود. دو سال بعد که بیشتر قرضم را پس داده بودم. از پدرش برای تمدید رهن خانه پول گرفتیم. به جای رهن خانه برش داشتم بردمش پاریس. آن هم به اسم اینکه بالاخره بلیتم برنده شده و پول پدرش را توی شرطبندی دو برابر کردهام. آرزو داشت هفده اردیبهشت و نه هیچ روز دیگری زیر برج ایفل باشد. هفده اردیبهشتی که قرار بود کنار من خوشبخت شود. با پول پدرش به آرزویش رساندمش، وقتی برگشتیم و صاحبخانه جوابمان کرد. توی صورتش خندیدم. زل زد تو چشمهایم، چشمهایش پر از اشک شد و رفت توی اتاق خواب و در را بست. دنبالش نرفتم. دلم میخواست با همین خاطره از هم جدا شویم؛ کثافتی که هرچی نبود منو تا پاریس برد و چقدر اونجا باورنکردنی خوشبخت بودیم. خودش هم خوب میدانست که هیچ دیوانهای همچین کاری نمیکند. مطمئنم عقل درستی نداشت که ماند و نرفت.
بهاران داستان زمستان ۱۴۰۲
مدیترانه خائن است
- لیلا عزتی
- عکس نویسنده:
- نویسنده: لیلا عزتی
- توضیحات:
۱۳۶۷، مراغه
کارشناس ارشد سینما، کارگردان فیلم کوتاه و تدوینگر. دوره مقدماتی نویسندگی داستان کوتاه را در کلاسهای مرتضی برزگر و دوره نویسندگی خلاق را در مدرسه ((روش)) گذرانده است. ناتوردشت، مرشد و مارگریتا، کافکا در کرانه، غول مدفون، سمفنوی مردگان، همسایهها و دو دنیا از کتابهای مورد علاقهی اوست.