تنم لرز دارد. گوشهایم چند روز است زنگ میزنند. این روزها حالم بدجوری خاکستری شده. درست مثل بومهایم. بافت دیوید را از روی کاناپه برمیدارم. میپیچم دور شانههایم. دوسلدورف در نوامبر حسابی سرد میشود. چند روز است دنبال متهم میگردم. باز هم توی تلهی گذشته خود را گیر انداختهام. حتما اگر هفته قبل درِ آن اتاقک پشتی خانه را باز نمیکردم، بوم نیمهکارهی بابا غافلگیرم نمیکرد.
بومی که هیچوقت بعد از آن اتفاق، نتوانستم تمامش کنم. همهی دیشب را احساس میکردم بابا نشسته کنار تختم. حتی میتوانستم بوی سیگارهایی را حس کنم که فیلترش را توی نعلبکی خیس خاموش میکرد. درست مثل آن روز که دنبال سحر راه افتادم وگفتم: "بیا دروغگو، زنگ بزن به دوست خیالیت، میخوام بدونم از این همه خودشیرینی پیش بابا چی نصیبت میشه؟". همان موقع بود که فرزاد آمد تو و گفت: "چه مرگتونه. بابا اومده پشت در، داره صداتونو میشنوه". باید جلوی این بغضی را که مثل مته دارد گلویم را سوراخ میکند، بگیرم. بیهدف کانالهای تلویزیون را عوض میکنم. هیچ چیز بهدردبخوری توی این قاب لعنتی پیدا نمیکنم. گاهی آب دهانم را به زور فرو میبرم و به آناهید لبخند میزنم. آناهید استیکهای چیده شده توی ظرف را میگذارد توی کولهاش. چند لحظه بعد، شیرقهوه داغ را میگذارد روی دسته صندلیام. میرود.
بهاران داستان زمستان ۱۴۰۲
حق وتو
- صدیقه پورعلی فومنی
- عکس نویسنده:
- نویسنده: صدیقه پورعلی
- توضیحات:
۱۳۶۶، فومن
در دانشگاه رشته سینما خوانده و در موسسه بامداد دورهی جامع فیلمنامه نویسی را گذرانده است.