Inbox را باز میکنم. مردمک چشمهایم بی نفس میچرخند. اسکرول میکنم روی ایمیلها . قلبم میخواهد از توی زندان دندههایم فرار کند. جایش تنگ شده است. قلابم که به اسم شرکت کاریابی نوشآفرین گیر میکند، خودم هم گیر میکنم.
- کاریابی نوشآفرین؟
- بفرمائید.
- تروهید هستم. مِدارکِ منه گرفتین؟کامل بودن؟
- بله!بله! فردا ساعت 8 تشریف بیارین برای مصاحبه.
کشوی دوم دراور را که از بقیه دوستانش جدا کردهام شخم میزنم. هر کاغذ و برگهای که به نظرم مهم باشد را از دل پوشهها بیرون میکشم و توی دل کیف بزرگ کنار دستم میکارم. دوباره کشو دراور را پیش دوستانش میفرستم و میروم توی آشپزخانه متروکم. سیصد و شصت و چند روز است که این خانه لال شده است. حتی قولنج اسباب و اثاثیه هم نمیشکند. همه چیز منظم است. اسباب بازیها توی قفسههایشان دلتنگی میکنند. مبلها منتظرند تا از وسایل بچهها پر شوند و جایی برای نشستن نماند.
همینطور که لیوانم را با چای پر میکنم ، آه میکشم. دلم میخواهد سینهام خالی شود، اما نمیشود. سینهام، مثل ریهی آدمیاست که توی کما به کپسول اکسیژن وصل است. مدام پر میشود.
روی مبلی مینشینم و از توی نرمافزار آموزش زبان آلمانی، صوتی را پلی میکنم. صدای مکالمات را نمیشنوم. مامان مامان گفتن رها و پرهام است که توی گوشم میریزد. صدایشان دور است. دورِ دور . از توی یکی از اتاقهای خانهای در یکی از شهرهای آلمان. نمیدانم کدام خانه و حتی کدام شهر. فقط میدانم کاوه مال دزدی را برده است آنجا.
ایمیل کاریابی را باز میکنم. پشت پلکهای بستهام، دریای آب است. سد روی دریا را که باز میکنم، سرریز میشود روی گونههایی که دیگر گرد نیستند. به استخوان رسیده اند و زخم شده اند. از سوزش زخمها بیشتر اشک میریزم. فایلی توی دل ایمیل نشسته است. آن را هم باز میکنم. دعوتنامه است.
- خب!خانم لیلا تروهید! کارمند بانک هستید؟
بهاران داستان زمستان ۱۴۰۲
ناودان
- سمیه شاکریان
- عکس نویسنده:
- توضیحات:
سمیه شاکریان، ۱۳۵۹
کارشناسی ارشد اقتصاد، کارمند بانک. او که دورههای جامع نویسندگی را در مدرسه مبنا و دورهی نویسندگی فانتزی و نویسندگی برای نوجوانان را در باشگاه ادبی بانوی فرهنگ گذرانده، یک روایت چاپ شده هم در مجله محفل دارد.