• عکس نویسنده:
  • نویسنده: رقیه موید ناصری
  • توضیحات:

    ۱۳۷۷، تهران
    نوشتن را به تازگی شروع کرده و دوره‌ی نویسندگی را در مدرسه مبنا می‌گذراند.

مسخره است. واقعا مسخره است. چطوری توانستند این کار را بکنند؟ این یکی دیگر زیادی بود. من چرا هیچ عکس‌العملی نشان ندادم؟ باورم نمی‌شود. زل زد به چشمهایم و گفت: "کارمان تقریبا قانونی بود". اگر قبول می‌‌کردند که غیرقانونی‌ترین کار ممکن را انجام داده‌اند، دلم نمی‌‌سوخت. احساس حماقت می‌‌کنم. "خیال‌‌تون راحت باشه حواس‌‌مون بهش هست. اولین مورد مَچی که پیدا بشه...". دروغ‌‌گوهای کثیف. خودم دیدمش. شرایطش آنقدر وخیم است که بعید می‌‌دانم حتی یک هفته هم دوام بیاورد. موتوری را که از داخل کوچه می‌‌آید، نمی‌‌بینم. با بوق ممتدش خودم را عقب می‌‌کشم. کیف از روی شانه‌‌ام پایین می‌افتد. منِ بیست‌وپنج ساله اگر بود می‌‌گفت از اینجا دیگر انتظارش را نداشتم. منِ الان ولی آنقدر فکم را محکم فشار می‌‌دهد که کل صورتم درد می‌‌گیرد. او هم مثل من O منفی است. از هر نظر در بدترین شرایط است. آن دختر می‌میرد. تا هفت روز آینده باید قلبی پیدا شود وگرنه می‌‌میرد. من هم می‌‌شوم شریک جرم آن‌‌ها؟ قتل عمد محسوب می‌شود؟ می‌‌شوم قاتل؟ بند کتانی سفیدم زیر پایم گیر می‌‌کند. نزدیک است با سر زمین بخورم که خانمی مومشکی بازویم را می‌‌گیرد. سرم را تکان می‌‌دهم و زیر لب می‌‌گویم:"تَنکس". آنقدر آرام که فکر می‌‌کنم نشنید. روی یک زانو خم می‌‌شوم و بند را گره می‌‌زنم. محکمِ محکم. دلم می‌‌خواست دست سرپرستار فوگلسانگ که فرم را به طرف‌‌شان گرفته بود، محکم می‌‌گرفتم. دکتر‌‌ویلسون دست به سینه عقب‌‌تر ایستاده بود. انگار برایش فرقی نمی‌‌کرد قلب را داخل سینه‌‌ی چه کسی جا بدهد. دختر بیست ساله‌‌ی مکزیکی یا آن مرد پنجاه ساله‌‌ای که نمی‌‌دانم از کدام جهنم‌‌دره‌‌ای بود. قلبم دارد می‌‌ترکد. دختر بیچاره با چه امیدی منتظر بود امروز صبح عمل شود. آسمانِ خاکستری شروع می‌‌کند به باریدن. دستم را بالا می‌‌آورم که چتر را باز کنم. ولی نیست. جا گذاشتمش. از هوای غیرقابل‌‌پیش‌‌بینی این فصل متنفرم. متنفر. کیفم را روی سرم می‌‌گیرم. تندتر راه می‌‌روم. این اولین‌‌بار بود که تا این حد تبعیض قائل شدند. اولین‌‌بار بود که چنین چیزی دیدم. اما به نظر نمی‌‌رسید دکترویلسون اولین‌‌بارش باشد.‌‌ داغ می‌‌کنم. دستم دور بند کیف مشت می‌‌شود؛ لعنتی‌‌ها. دکتر که این طور باشد چه انتظاری از بقیه می‌‌رود. سر خیابان می‌‌ایستم. چراغ عابر قرمز است.