شش ثانیه و نیم طول کشید تا آرنولد صد و پنجاه متری سقوط کند. در میانهی سقوط تصویری از پسرش پاریس جلوی چشمانش نمایان شد.
پاریس در اونیفورم مدرسهاش بلوز قرمز و شلوار خاکی رنگ روز جشن آخر سال مهدکودک. آن روز صبح همسرش دارلین آنقدر توی خانه چرخید و لباس عوض کرد که انگار روز فارغالتحصیلی خودش بود. چشمهایش را محکم بسته بود و باد گرمی که در آن غوطهور بود پیایی به صورتش ضربه مینواخت. پاریس را میدید که روز جشن وسط کلاس ایستاده. خودش را میدید. کنار دارلین که بالاخره پیراهن ساتن مواجی به رنگ یاقوت کبود انتخاب کرده بود. خودش همان کت و شلوار سیاه تنش بود. همان که در هر مناسبتی از عزا تا عروسی میپوشید.
شاید به خاطر آپارتمان دوخوابه جمعوجورشان زیاد وسیله جمع نمیکرد. شاید هم نمیخواست تعلقخاطر به اشیا دست و پایش را ببندد. وابستگی به یکی دو نفر یعنی پاریس و دارلین که بخشی از وجود و انگار همخونش بودند را برمیتابید اما هرگز نخواسته بود کفش و لباس و خرتوپرتهایی که پشت درهای بستهی کمدها خاک میخوردند یا اتومبیل شیکی که ماه به ماه خرجهای نجومی روی دستش میگذاشت مقیدش کند. رها بودن سادهتر بود. مثل حس رهاییبخش همین سقوط که نه قصدش را داشت و نه انتخابش کرده بود. سقوطی که حاصل لیزخوردن پای چپش از روی داربست و رهاشدن بدنش از توی تسمهی ایمنی شل یا خرابش بود. انگار دستی خشن تسمهها را از دورش کشیده، ضربهی تندی به پهلویش زده و پرتابش کرده بود. بدنش در تلاش برای حفظ تعادل ، زاویهای سقوطش را تغییر داد. حالا با سر به سمت زمینی که هنوز سیمان نشده و گچ و خاک بود سقوط میکرد. زمینی که علفهای هرز و گل و بوتههایش را کنده بودند تا برای ساختن هتلی چهل و هشت طبقه آماده شود.
به سرعت پایین میرفت و هر لحظه شتابش بیشتر میشد. مقاومت باد هر لحظه زیادتر میشد و جسمش هر وزشی را همچون پوستهی آبی ضخیمی میشکافت و انگار زمین برای رسیدنش شتاب میکرد.
بدنش بیشتر به سمت چپ چرخید. درست زیر او یک دستگاه مخلوطکن بتن به یک کامیون وصل بود. از همانها که همیشه به نظرش شبیه سفینهی فضایی میآمد. چند ساعت قبل وقتی روی سکوی داربست نشسته بود و صبحانه میخورد داشت به بونکر نگاه میکرد.
دارلین دوست داشت سهتایی با هم در خانه غذا بخورند اما او همیشه برای رفتن عجله داشت. کم پیش میآمد شنبه یا یکشنبهای بیاید که هر دو بیکار باشند و فرصت با هم غذا خوردن پیدا کنند. دارلین آشپز یک رستوران بود که غذاهای محلی هائیتی داشت . تمام روزهای هفته، اول او را میرساند سر کار و بعد پاریس را میبرد مدرسه. به کارگاه ساختمانی که میرسید فقط چند دقیقه وقت داشت تا از غذافروشی سیار برادران لوپس یک شیرینی گواوا و یک فنجان قهوه بخرد.
این براداران لوپس هم عجیب آدمهای باپشتکاری بودند. همین پنج سال پیش با یک قایق از کوژیمار آمده بودند اینجا. روی قایقشان هم موتور یک شورلت قدیمی دهه پنجاهی انداخته بودند. آن کجا و این کجا. یک بار که داستان قایق را برای یک مشتری کوبایی که منتظر بود سفارش صبحانهاش آماده شود تعریف میکردند ماجرای آمریکا آمدنشان را شنیده بود و به این فکر کرده بود که چقدر مهاجرتش با آنها فرق داشت.