بابا که از سربازی فرار کرد برنگشت روستای خودشان. رفت گرگان پیش پیرمرد ترکمنی که از ۱۲ سالگی برایش نانوایی کرده بود. میگوید: زمستان سختی بود. برف باریده بود تا سر زانو.
هر یک قدم که برمیداشتیم خیال میکردم قدم بعدی گودتر باشد و بیشتر فرو بروم. توی پوتینهایم پر از برفاب بود و مشمایی که دور جورابها پوشیده بودم هی لیز میخورد و انگشت شستم جوری درد میکرد که دلم میخواست یک جا بایستم، پایم را از برف و انگشت را از پوتین بکشم بیرون. بکَنمش و بیندازمش دور. دو روز قبلش برادرم عزیز آمده بود ملاقات. «شیخ علی» پسرعمویمان که رهبر معنوی انقلاب توی روستا بود پیغام داده بود که چرا ماندهاید؟ با دوتا رفیقم اسلحهها را گذاشته بودیم. پالتوهای سنگینی که جنسش شبیه پتوهای سربازی بود تن کرده بودیم. سردوشیها را کنده بودیم و دکمههای نقرهای رنگ را گذاشته بودیم توی جیبهایمان شاید به کار بیاید. گفته بودند سربازخانهها را خالی کنید و ما هم در آتش شور انقلابی که افتاده بود به جان ملت، میسوختیم. سه روز پیاده از چهلدختر راه آمدیم. شبها راه میرفتیم و روزها خودمان را یک جا قایم میکردیم تا رسیدیم روستای سلطانمیدان و آنجا عزیز آمد دنبالمان. سوارمان کرد پشت کامیونی که شاخهی بریده بار زده بود و رویمان را خوب پوشاند. خودش هم زودتر رفت که خبر بدهد. همهی روستا آمده بودند استقبالمان. محرم و نامحرم رویمان را بوسیدند. اما شب عمویم آمد و کاسهکوزهمان را به هم ریخت. تکیه کرد به دیوار سفیدکردهی مهمانخانه و هی چایش را توی نعلبکی فوت کرد و هی ترساندمان که خیانت به مملکت کردهایم و همین روزها میریزند میگیرندمان و مگر شاه به همین الکیهاست؟