دربارهی موضوع مهاجرت همین اول باید بگویم کلمات و عبارات بهدردبخورم را در سالهای قبل خرج کردهام.
اولین رفیق جونجونیم را بیست سال پیش با مهاجرتش از دست دادم و همان موقع چیزکی نوشتم که ایدهی اصلیاش از دست رفتن بخش مهمی از خاطرات مشترک و پارهپاره شدن تن و جگرهایمان در اثر دورشدن عزیزانمان بر اثر مهاجرت بود. چند سال بعد از آن برادرم هم رفت و دوستان جونجونی دیگر هم یکییکی جدا شدند و هریک به گوشهای رفتند. اینجا بود که فهمیدم باید دست از گریه و زاری برداشت و نشست و به واقع به ماجرا فکر کرد. نشستم و به خودم و به این وضعیت فکر کردم. به اینکه به عنوان یک موجود درگیر با مقولات فرهنگ و زبان فارسی مهاجرت برایم چه معنایی دارد؟ و آیا خوب است بهش فکر کنم یا نه. بازهم جستاری نوشتم و اگر درست یادم مانده باشد به این نتیجه رسیده بودم که مهاجرت برای کسانی که به هر دلیل با فرهنگ و زبان مادری درگیری وجودی دارند در قیاس با کسانی که از طریق علوم تجربی و فنی و مهندسی با دنیا ارتباط برقرار میکنند به احتمال کمتری میتواند زایایی و پویایی به همراه داشته باشد.