زني كه نميشناسمش در آشپزخانهام چاي هندي دم ميكند. زنهاي زيادي پر شدهاند توي آشپزخانهام كه هيچ كدام را نميشناسم. پچ پچ ميكنند و با حركات حسابشده اين طرف و آن طرف ميروند. درها را باز ميكنند و انبار را ميگردند و سعي ميكنند جاي چيزها را از من نپرسند. مرا ياد آن وقتهايي مياندازند كه پسرهايم كوچك بودند و روز مادر يا وقتي من و ويكرام خسته ميشديم املت آبدار درست ميكردند و من روي تخت خودم را به نشنيدن ميزدم.
دكتر شارما، خزانهدار انجمن هند و كانادا مرا در هال به گوشهاي ميكشد. ميخواهد بداند پول كم و كسر ندارم. زنش كه با سيني ليوان و فنجانهاي خالي از زيرزمين بالا ميآيد، سركوفت ميزند «خانم بهاو را با اين حرفهاي پيشپاافتاده ناراحت نكن».
حامله است. به او ميگويم نبايد بار سنگين بردارد. ميگويد: «شايلا اين پنجمياست». دست مياندازد و پيراهن نوجواني را ميچسبد. پسر گوشي واكمن را از گوش خود ميكشد. لابد يكي از چهار بچهاش همين است. همهشان پيشانيِ خربزهای و كلهی كدويي دارند. مادرش ميپرسد: «مقامات رسميچه ميگويند؟».
پسر گوشي را ميگذارد و ميگويد: «معلوم نيست مامان. ميگويند شايد تصادف باشد يا حملهی تروريستي».
تمام آن روز صبح، پسرها زيرلبي ميگفتند، بمب گذاشتهاند، بمبگذاري سيكها، بمبگذاري سيكها. مردها اين حرف را نميزنند، اما سرشان را در تاييد حرف آنها خم ميكنند. خانم شارما كه ميشنود، دست به پيشاني خود ميبرد. دست كم تا مدتي از شنيدن مزخرفات دربارهی زبالههاي فضايي و ليزرهاي روسي راحت شدهايم. دو راديو را در اتاق پذيرايي روشن كردهاند هر كدام روي يك ايستگاه. لابد يكي آنها را از اتاق پسرهايم برداشته و آورده. از وقتي كوسوم با حوله دواندوان از چمن جلو خانه گذشت به اتاق آنها نرفتهام. بامزه به نظر ميرسيد، وقتي در را باز كردم ميخنديدم. تلويزيون توي اتاق خلوت به شبكه و تلويزيون كابلي وصل است.
مردي ميگفت: «تعجب ميكنم اين واعظان چطور ميتوانند راست راست راه بروند، انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده». ميخواهم به او بگويم آخر ما اين قدرها هم اهميت نداريم. يك نگاه به جمعيت بينداز و كشيش را ببين با رداي آبي و موي سفيد قشنگ و به گلدان نخل زير آسمان كبود تا بداني كه به چيزي اهميت نميدهند.
تلفن زنگ ميزند و زنگ ميزند. دكتر شارما همهكاره است و مدام جواب ميدهد: «بلي ، بلي، ما پيشش هستيم. دكتر قرص آرامبخش داده. بلي ، بلي، قرصها حالش را جا آورده».بعيد ميدانم فقط قرصها عامل اين آرامش باشند. آرامش نه، سكوتي قبرستاني. من هميشه تحتنظر بودم اما سركوب نميشدم. صدا را ميشنوم اما تنم داغان است و هر آن ميخواهم جيغ بكشم. صداي آنها را دوروبرم ميشنوم. صداي فرياد پسرهايم و ويكرام را ميشنوم «مامانشايلا!». صداي جيغشان توي گوشم ميپيچد و انگار گوشي گذاشتهام.
زني كه آب گذاشته كه جوش بيايد داستان خودش را تكرار ميكند. «اول من خبردار شدم باورتان ميشود، پسرعمويم ساعت شش صبح نشده، ازهاليفاكس زنگ زد؟