یکبار هم قرار شد دوتایی بابا را بکشیم چون شب سال نو، بیموقع با پونه قهر کرد و چند ساعت مانده به تحویل سال به مهمانهای نوروزی باشگاه زنگ زد و گفت پونه سرخک گرفته و مهمانی شب عید را، عین بچهی بیحوصلهای که توی بطریهای کوکاکالای مهمانی ختنهسورانش نمک بریزد، هوا کرد. آن موقع من میدانستم تو عاشق گوگوشی یا بعداً سر پس گرفتن دعوت بابا معلوم شد که عاشقی؟ پونه که ساکش را بست بابا هم معطلش نکرد و پرید پشت موستانگ آبی زنگاریاش و از خدا خواسته زد بیرون. آن موستانگ فستبک بابا را یادت هست که بعد جدا شدنش از مامان خرید؟ حالا قبل یا بعد از جدایی را دقیق یادم نیست، بماند که گاهی یادم میرود بژ بود یا آبی زنگاری. حالا واقعا بژ یا زنگاریاش که مهم نیست اما بدبختی آدم این است که اعتبار گذشته را چه بخواهی چه نخواهی همین جزئیات بیهوده تعیین میکند. بعد ما دوتا ماندیم وسط چالهی بزرگ تعطیلات نوروزی. بابا تا هفتم هشتم عید آفتابی نشد، درست به سیاق زورویِ دقیقهی نود و آنونس ششماههی ما دوتا را با ظرافت کمنظیری که ازش بعید هم نبود کلهپا کرد و یک آبی هم رویش و خلاص!