هشت یا نه سالم بود که یک روز با بابا پارکینگ را خالی کردیم، خردهریزهای اطراف اتاقک کوچک فلزی و وسایل ماشین را تا جایی که میشد جمع کردیم یک گوشه، یک زیرانداز نازک پهن کردیم، دوچرخهام را هم جا کردیم و پارکینگ ما شد خانهی کوچک من. یک میز قدیمی و چند تا کاسه بشقاب و اسباببازی و کتابها چیده شدند و من سقف پیدا کردم.
ناگهان به سرم زده بود که بهتر است یک خانهی کوچک خالی داشته باشم. مستقل و تنها. اتفاق بزرگی هم بود. چند روز برایش چانهزنی کرده بودم و حتی یکی دو بار قهر کرده بودم تا خانواده راضی شده بود. پارکینگهای مجتمع آپارتمانی ما زیر طبقات نبودند، بیرون بودند. حتی پارکینگ هم نبودند. کانکسهایی فلزی و سنگین، با درهایی که وقت باز و بسته شدن، صدایشان تا خانهی ما در طبقه هفتم میرسید. در هر کانکس یک ماشین جا میشد و خرت و پرتهای احتمالی صاحبش. این سازهها را ساکنین بعد از پرجمعیت شدن شهرک ساخته بودند، در سالهای دهه هفتاد، وقتی که دیگر محوطه آسفالتِ بین باغچهها برای ماشین جا نداشت.
کف پارکینگ آسفالت بود و دیوارها سرد. روز اول چند بار به دیوارها دست کشیدم، کف زمین دراز کشیدم و کتاب خواندم، قفل در را باز و بسته کردم و روز دوم اولین صدای پا را که شنیدم، دم غروب در خانهی کوچکم را قفل کردم و برگشتم به خانهی پدری.
—
حالا و بیست و چند سال بعد، خیلی زیاد پیش میآید که به آن روز فکر کنم. به روزی که تنها بودن در اتاق شخصیام در خانه کافی نبود و تصمیم گرفته بودم زیر ده سالگی کاملا از خانواده مستقل زندگی کنم. خانهی ما از آن خانههای ساکت بود: یک خانوادهی چهار نفره با صداهایی آرام، تلویزیونی که همیشه در آرامترین حالت ممکن روشن بود، بدون مهمانی و جشن و سالگرد و دورهمی، بدون پذیراییهای هفتگی از فامیل و اقوام و حتی بدون فامیل و اقوام. پس چرا من میخواستم از این خانهی خلوت بروم یک جای خلوتتر؟
این چیزی است که بارها و بارها به آن فکر کردهام، مخصوصا وقتهایی که ناگهان تحملم برای بودن در یک فضا تمام میشود (که زیاد هم پیش میآید). حالا دیگر میدانم که اسم غیرعلمی اما دقیقش هست «باتری اجتماعی» و وقتی این باتری تمام میشود، وقتش رسیده که بروم توی پارکینگ ذهنم، وسایلم را یک گوشه بچینم و چراغها را هم خاموش کنم. ولی چرا باتری من این همه کمرمق است؟
***
خیلی سال پیش در یک مجله که اشتراک هفتگیاش را داشتم خواندم که «دوش آب سرد تا زمانی لذتبخش است که بدانی شیر آب گرم کار میکند» و به نظرم تنهایی هم یک جورهایی شبیه به همین است. اصلا بالزاک هم همین را گفته: «تنهایی خوب است، اگر کسی را داشته باشی که در مورد تنهاییات با او حرف بزنی».