• نویسنده: محسن ظهرابی / سینا طهمورثی
  • توضیحات:

    sinatahmooresi

     

    سینا طهمورثی، ۱۳۷۰، اصفهان
    دانشجوی دکترای مهندسی عمران. تابه‌حال در هیچ دوره مرتبط با داستان‌نویسی و جستارنویسی شرکت نکرده است.
    به هیچ نویسنده‌ای علاقه‌ای صدچندان ندارد اما مثل هزاران‌هزار از خوانندگان، داستایفسکی را می‌پسندد.
    ژانر مورد علاقه او جستار است.

     

     

    zahrabi

     

    محسن ظهرابی، ۱۳۷۱، شیراز
    کارشناس ارشد مهندسی مکانیک، صدابردار.
    دوره‌هایی را با کاوه فولادی‌نسب، نوید پورمحمدرضا، محمد تقوی، مشیت علایی، یونس تراکمه و شمیم مستقیمی گذرانده است.
    او منتخب اول در مسابقه‌ی جستارنویسی خوانش بوده و داستان کوتاه ((دکمه)) او در مسابقه داستان‌نویسی ارغوان جز سی داستان برتر قرار گرفت.

می‌گفت: «من خوب زندگی کردم.»
و پنج انگشت را نشان می‌داد، می‌گفتم: «پنج سال؟»
می‌گفت: «روز».
میرنوروزی ما- هوشنگ گلشیری

محمدرضا، پسرخاله‌ام محمد، بغل‌دستی‌ام امین اسدی که در حدفاصل راهنمایی و دبیرستان برای همیشه غیب شد، حمیدرضا بچه‌زرنگ کلاس در راهنمایی و بعدتر برادرم سعید که رفت دانشگاه و سربازی و کار در شهر دیگر و بعدش انگار برادرم نبود. زندگی من پر است از غیب‌شدن‌های نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام. سعید شد یک غریبه که آخر هفته‌ها اگر می‌آمد با هم فیلم می‌دیدیم. فیلم‌هایی که دیده بودم و دوست داشتم را نگه می‌داشتم با او هم می‌دیدم، این بار با کیف و ذوق بیشتر. هنوز کازابلانکا که می‌بینم یادش می‌افتم. یکبار نشستم شمردم همه‌ی رفتن‌ها را. تا امروز مدام بوده و از فردا به کل محو می‌شود. پس برایم غریب نیست و بهش عادت دارم. شیوه‌ی زندگی‌ام شده است. همیشه عده‌ای آمده‌اند و عده‌ای رفته‌اند و مثل شیر یکطرفه چند وقتی نگه‌شان داشتم. این روزها در شروع دهه‌ی چهارم زندگی‌ام، آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و هیچ اصراری بر ماندن‌شان نیست. پذیرفتم گذری بودن ارتباط‌ها را. حتی عمیق‌ترین رابطه‌ها هم یک روزی تمام می‌شود. شاید زور بزنی نگه‌ش داری ولی تمام می‌شود.
هر قاعده‌ استثنایی‌ هم دارد. استثنای من سینا است. کانادا او را از من گرفت.
تا چند روز قبل از اینکه خبر سفارتش بیاید هیچی بهم نگفته بود. پیش خودش فکر کرده بود یقه‌اش را می‌گیرم و می‌گویم: «اوهوی رفتن مال ترسوهاست. ما اینجا هزار تا کار داریم با هم. کجا می‌خواهی بروی تنهایی؟ اگر آن‌جا لنگ ماندی من چه‌جوری یک کاری برایت بکنم.» و این حرف‌ها. ولی هیچ‌کدام‌شان را نگفتم. خوشمزه‌ترین سالاد الویه‌ی زندگی‌مان را درست کردیم و دو تا بطری آبجو گرفتیم دستمان رفتیم سرخه‌حصار. باباش بهش گفته بود هر مشروبی نخورد و فقط متاع خوب و شک داشت به آبجوی دست‌ساز من. به زور مجبورش کردم بخورد و مست شدیم. و خندیدیم. و گریه کردیم. ابی گوش دادیم و بلند خواندیم. «اون درخت تن‌سپرده به تبر، که واسه پرنده‌ها دلواپسه منم، منم.» من سعی داشتم نقش آدم‌قوی‌ها را بازی کنم. آن‌ها که مانده‌اند و می‌خواهند به دیگری قوت قلب بدهند که «تو می‌توانی و نباید کم بیاوری» و این حرف‌ها. ولی باز داشتم تنها می‌شدم. به سینا به این صراحت نگفتم ولی در تنهاترین روزهای زندگی‌ام بودم. شیر یکطرفه‌ای که ورودی‌اش خالی شده بود. مهاجرتِ سینا تیر خلاص بود. سینا پایان ایده‌ی وفاداری به آدم‌های گذشته و پایداری در دوستی‌ها بود. وقتی می‌شد این همه، سینا نباشد و هنوز زنده باشم پس هر رفتنی توجیه‌پذیر و قابل‌پذیرش است. نه که ما زیاد نازک‌نارنجی باشیم و همش ور دل هم. من شیرازی بودم و تهران زندگی می‌کردم و او اصفهانی بود و ارشدش که تمام شد رفت نشست گوشه‌ی شهرکتاب هایپر مارکت اصفهان دور از من. حتی دل‌مشغولی‌هایمان جوری بود که تلفنی و چتی هم کم حرف می‌زدیم ولی ته دلمان هر دو می‌دانستیم که یار غار هم هستیم. تو خیابان شهرستانی بودیم نصفه شب که من بغضم ترکید. هی گفتم و گفتم و گفتم و سینا سکوت. ساعت از نیمه شب گذشته بود. یکهو نگه‌ام داشت. بغلم کرد. هیچی نگفتیم و گریه کردم.