صدای نانوا و سلامی که میدهد مجابم میکند لبخند صورتم پهن و ممتد شود. باگت داغ را کف دستم میگذارد و سکههایی که روی پیشخان گذاشتهام را میشمارد. از نانوایی بیرون میزنم. گرمای مطبوع نان و کروسان و شیرینی یکباره بند میآید. هجوم سرما را میبلعم.
روزهاست که خورشید انگار در این شهر طلوع نمیکند و ابرها هم به ستوه آمدهاند. گویی یک حباب خاکستری تمام شهر را از عدم بارقهٔ حیات پر کرده. مامان ناهید گفته بود که در فصل سرد، پاریس هم دلگیرترین شهر دنیا میشود و تأکید کرده بود: «خودت را در آفتاب تموز تا میتوانی حل کن و بشوران.» حالا امّا مامان ناهید کجا بود ببیند دیگر چیزی از آفتاب خاطرم نمانده؟...
قدمزنان مسیرِ تا خانه را کشدار میکنم. فکر میکنم تمام لحظههای پرفروغ زندگیام را مدیون همین پاها هستم. این یاوهگوییهای بیشمار و پر تب و تابش بر سنگفرشهای لغزان شهر آرامم میکند. تا میتوانم پیچوتاب میخورم و چشمهایم را میبندم و پشت پلکهای نارنجیرنگ قیری سیرابم میکند. همان اندک شعف مهجور را بهمثابهٔ بارقهٔ نور گمشده و شریان حیاتی این روزهایم در حافظهٔ قلبم ثبت میکنم. راه میروم و راه میروم و چشمهایم کماکان بسته ست.
نگاهِ خیره رهگذران فرانسوی را با چشمهای بسته هم میشود دید و خندهام را ممتد میکند.